ديدمش
يك ماه گذشته در مسابقه رمانخواني با خودم ركورد زدهام، دست كم پنج رمان و مجموعه داستان به پايان رساندهام (تقريبا همين تعداد را نيمخوانده رها كردم) طوري كه كمكمك صداي «او» درآمده بود كه اين همه هول و ولا داشتي بياييم سر خانه و زندگيمان كه لم بدهي و رمان بخواني؟! راست ميگفت اما نميتوانستم رها كنم، پشت هم طوري كه حالا كه فكر ميكنم ميبينم فضاهاي داستانها با هم قاطي شدهاند، يادم رفته شخصيتها توي كدام يك زندگي ميكردند، ماجراها توي كدام زمينهچينيها اتفاق افتادند (تا اينجا را دروغ گفتم براي دلداري خودم، خوب هم يادم است همه چيز متاسفانه، خوبتر از غذايي كه روي اجاق فراموش كردم وقت خواندن و تهديگ شد) دائم حس تعليق، دائم بازي با واژهها، دائم مرگ و زندگي، اندوه و شادماني .... اين طور شد كه آسمان سرصبح را نديدم، به همين سادگي. آري، وقتي تا نيمهشب پاي بساط واژهها باشي، از چاي ايراني داغي كه او دم كرده و بويش خانه را گرفته (در اين ماه مبارك)، از برشهاي پنير و كنجد و كره عسل روي نان جو و مهمتر از همه از اسمان سر صبح و تغييرات روز به روزش دور ميماني، محروم ميشوي اصلا.
غرق شده بودم واقعا و مثل كسي كه توي زندگياش هيجان كم دارد يا اتفاق روزبه روز نوكنندهاي توي زندگياش نيست، خودم را غرق كرده بودم توي روايتها. بعد الهام شد بهم كه ديگر كافي است و بايد آماده مواجهه با روايت خودم باشم با داستاني كه بغل گوشم توي اتاقم دارد اتفاق ميافتد، روي خاكگرفتگي ميزها و صندليها جاري است، روايتي كه هر روز تويش هستم و نميبينمش. داستاني كه ميتوانم خودم روز به روزش را، بالا و پايينش را و آغاز و پايانش را آن طور كه دوست دارم، آن جور كه ميتوانم، بسازم، بپردازم، بپرورم ...
حالا نميدانم چرا از همهشان متنفرم از «رومن گاري»، از «پل استر» و از «موراكي هاروكامي». واقعا هستم، از شخصيتهاي تصنعي رمانهايشان (تصنعي در مقابل واقعي بودن خودم و او)، از اين حس عجز و ناتواني كه بهم دادهاند، از اين جهان تاريك و تلخ و گاه بيروزني كه ساختهاند .... حالم دارد از واژهها به هم ميخورد. به خودم ميگويم حتما بايد هميشه اين طور همه چيز را از شور به در كنم، مثل چايي خوردنم است، مثل عشق ورزيدنم، مثل كار كردنم، مثل ميلم به شكلات وقتي توي خانه توي آن ظرف شيشهاي است و هي سراغش ميروم و حتا سر كار كه هستم به ظرف پرش فكر ميكنم و انگار تا تمام نشود خيالم راحت نميشود ....
حالا اما خيال خودم را راحت كردهام، آسمان سرصبح هم كه به زمين بيايد تا اطلاع ثانوي ديگر رمان نخواهم خواند (البته كتابهاي ديگر ا اين قاعده مستثنا هستند، صد البته)! اينجا هم نوشتم كه ديگر محكمكاري بشود و چيزي باشد كه بهش خودم را متعهد كنم و بر وسوسههايم غلبه كنم و هر وقت كه يادم رفت به چه حالي افتادم كه به اين كشف رسيدم، بيايم اينجا را بخوانم و به ياد بياورم.
البته بايد بگويم كه به وقت خودش لذتم را از داستانها بردم بايد انصاف هم داشت اما با اين حالي كه الان دارم دشوار است. براي پيشگيري از هرگونه شبه و جلوگيري از هرگونه برخوردگي به دنياي واژهها، كتابها را (آنها كه به پايان رساندهام و رها نكرده ام) اينجا معرفي مِيكنم:
«قلابي»، گاري كه به ياد «خداحافظ گري كوپر» خواندمش، قابل مقايسه نبود با اين كتاب. پنج داستان داشت كه هريك را با تحمل ادامه دادم. ترجمه سميه نوروزي هم در بيميلي من به داستانها شايد دخيل بود فكر كنم، الان هيچ يادم نيست فقط اينكه سرد بود ترجمه، روح نداشت انگار.
اولين كتابي كه از موراكامي خواندم، «كجا ممكن است پيدايش كنم». نميدانم چه چيز اين كتاب توي ذوقم زد، تعريفهايي كه شنيده بودم و انتظاري كه برآورده نشد، اينكه نويسنده در پايان هر كتاب خواننده را رها ميكرد به حال خودش در دالانهاي سرد و لزج داستانها، تلخي انكارناپذير و ناگزير روايتها يا چه؟ ... فكر كردم اگر نوجوان بودم و اين كتاب را ميخواندم عاشقش ميشدم، در حد پرستش نويسنده مثل حسي كه آن زمانها به ميلان كوندرا همه داشتيم. اما الان زندگيام تغيير كرده، خودم تغيير كردهام و طوري گشتهام كه نميتوانم آن طور كه دربارهاش مينويسند او را يكي از فوقالعادهترين نويسندگان دنيا بيابم.
يكي از نكات نااميدكننده براي من اين بود كه ميخواستم از دنياي ژاپن بخوانم در اين كتاب، دنيايي كه نبود، نيافتم. نقدي كه نويسندگان سنتي ژاپن همه موراكامي به عنوان نويسندهاي مدرن دارند بر اساس مقدمه كتاب. وقتي ميخواندم حس ميكردم در قلب اروپا سير ميكنم، همان فضاها، همان شخصيتها، همان اتفاقها. توي ذوقم خورد، از ژاپن خبري نبود هيچ. تقصير نويسنده نبود شايد تقصير جهانيشدن مسخره بود انگار.
اما بايد اعتراف كنم از آخرين داستان مجموعه به نام بيخوابي خيلي خوشم آمد. هرچند دو روز حالم را بد كرد ولي چون ياد مرضيه مرا ميانداخت كه از نزديك ميشناسم و ميدانمش خيلي دركش كردم، تويش رفتم، با واژههايش خوابيدم و بيدار شدم.
درباره پل استر هيچ نشنيده بودم چون از زماني كه ديگر با سارا و سونا توي كتابفروشيهاي انقلاب پي جديدترين رمانها نبودهام، نويسندگان جديد را هيچ نميشناسم. استر و ديگر نويسندگان جديد را آباج بهم معرفي ميكند كه اين روزها كارش حسابي با كتابها و نويسندگان است و اصلا خودش سري توي سرها درآورده است.
از استر در اين يك ماه سانست پارك را خواندم و رمان ضد جنگ مردي در تاريكي. از هر دو خيلي خوشم آمد، خيلي متفاوت بودند و نويسندهشان توانا در خلق فضاهاي متفاوت با كلمات قدرتمند. ترجمه هر دو هم خوب بود، اولي از مهسا ملكمرزبان و دومي از الاهه دهنوي. ترجمهها جوري بود كه من سختگير بدون هيچ گيري خواندمشان. اولي كه محشر بود ترجمهاش از نظر رواني و انتخاب واژهها و دومي يك جايي ذوقزدهام كرد حسابي، آنجا كه بازي زباني نويسنده را در انتخاب دو عبارت پانويس كرده بودم! از آن كارهاي باشخصيتي مترجمان كه خيلي خوشم ميايد. هر دو تلخ بودند در عين حال واقعي براي همين از اين دو رمان بيش از آنهاي ديگر كه در اين مدت تمام كردم يا نيمه رها كردم خوشم آمد. اگر زيادهروي نكرده بودم هنوز از خواندن اين هر دو نئشه بودم!
خوشحالم كه آسمان را بلاخره ديدم امروز، واقعا خوشحالم و حالا دچار شعف شدهام از آنها كه گاه و گداري سراغ آدم ميايند و توي آدم دست مياندازند آدم را به حركت درميآورند!