نیکولا

قلم بافی های یک نیکولای آبی

من نکبت هستم!

داشتم یک داستان قدیمی می‌خواندم. یا بهتر است بگویم خیلی خیلی قدیمی. یکی از داستان‌های زبان سغدی (از زبان‌های دوره میانه، حدودا در تاجیکستان و ازبکستان امروزی) که قصه‌اش مربوط به قرن چهارم میلادی است و احتمالا خودش هم بین قرون 4تا 10 میلادی نوشته شده. در قسمتی از داستان خواندم:

* روزی از روزها بازرگان در مسیر خانه به مردی برخورد کرد، مرد به او سلام کرد و گفت: «من نکبت هستم و ماموریت دارم که روزی به سراغ تو و خانواده‌ات بیایم. آیا مایل هستی در پیری به زندگی‌ات وارد بشوم یا الان؟». مرد بازرگان از نکبت مهلت خواست تا با همسرش در این مورد مشورت کند و بعد پاسخ نکبت را بدهد... *

از آن موقع تا حالا دارم به این فکر می‌کنم که نهایت خلاقیت بدون شک همین است. این که یک نفر حدود هفده قرن پیش برای «نکبت» شخصیت داستانی ساخته، آن هم چنین شخصیت محترمی که قبل از وارد شدن به زندگی دیگران اجازه می‌گیرد و بعد هم منتظر جواب می‌ماند. انگار دنیا بدطور دارد تغییر می‌کند. هیچ چیز دیگر مثل قدیم‌ها نیست و کیفیت همه‌چیز پایین آمده. آدم‌ها، داستان‌ها، حتی... نکبت هم نکبت‌های قدیم!

منبع داستان هم کتاب «قصه‌هایی از سغد» پژوهش و بازنویسی «دکتر زهره زرشناس و آناهیتا پرتوی» است. برای آنهایی که دوست دارند بیشتر بخوانند.

# نیکولای_آبی